نیم‏‏ساعت بیش‏‏تر نمی‏‏شود

سینا آذین
sina_azin@yahoo.com


گنگ بودم. درست نمی‏‏توانستم تشخیص دهم که من، خودِ من، کدامم. آن پسر که روی صندلی نشسته؛ یا آن مرد. آن مردِ پرتجربه که تیغ را بر گردنِ پسر نهاده؛ یا آن مردِ میانسال که مردم او را تحصیل‏‏کرده می‏‏دانستند؛ یا آن مردِ دیگر که گویا از کودکی همان‏‏طور بوده. یا...

تیغ را بر گردنم گذاشته بود. مقتدرانه بالای سرِ من، پشتِ آن صندلی که من رویش نشسته بودم، ایستاده بود. می‏‏توانست به‏‏راحتی کارم را تمام ‏‏کند. از آن نیم‏‏ساعتِ نفرین شده، دیگر چیزی نمانده بود. از همان لحظه که وارد شدم و نشستم روی آن صندلی، بالای سرم آمد و با ابزاری خطرناک مرا از خود ترساند. از همان لحظه که وارد شده ‏‏بودم، پیش از آن‏‏که بنشینم، شروع کرده بود به حرف زدن. اگر خودم زیرِ دستِ او نبودم، نمی‏‏فهمیدم او چه‏‏کاره است. حرف‏‏هایی که می‏‏زد، هیچ ربطی به کارش نداشت. از زیبایی صدای خود می‏‏گفت. این‏‏که همه از صدای او خوششان می‏‏آید. می‏‏گفت روزی، پیش از آنکه کارش این باشد، جایی کار می‏‏کرده، تلفن زنگ خورده. پشتِ خط، دختری بوده با صدایی هوس‏‏انگیز. دختر به او گفته مثلِ این‏‏که اشتباه گرفته‏‏ام. او هم گفته نه، درست گرفته‏‏ای اتفاقاً. «اما عجب صدای قشنگی داری!». این شده که با او دوست شده. از محله‏‏ی خودشان می‏‏گفت و محله‏‏ی دختر که یکی این سرِ شهر و دیگری آن سرِ شهر بوده. تیغ را روی گردنِ من فشار می‏‏داد و می‏‏گفت: «محله‏‏ی دختره، محله‏‏ی خلاف‏‏ها...». اول‏‏ها می‏‏ترسیده برود آن‏‏جا. فقط تلفنی با او صحبت می‏‏کرده. شنیده بوده، اگر کسی پایش را آن‏‏جا بگذارد، دخلش آمده است. اما بعدها می‏‏رفته. جسارت پیدا کرده و رفته. دختر هم او را به خانه‏‏ی خود می‏‏برده. می‏‏گفت حالا زن دارد و بچه. آن روزها اما نه زن داشته و نه بچه. هر کاری می‏‏کرده. خودش اسمش را داغ بودن می‏‏گذاشت؛ تجربه و ماجراجویی... وقتی می‏‏گفت ماجراجویی، من خنده‏‏ام می‏‏گرفت. می‏‏ترسیدم و خنده‏‏ام می‏‏گرفت.

نمی‏‏دانم ادا در می‏‏آورد یا همان‏‏طور بود اصلاً. هر کسِ دیگر بود جای او، از خودش می‏‏گفت و تجربه‏‏هایش. من برای او حرف می‏‏زدم که آن نیم‏‏ساعت بگذرد. او همان‏‏طور مبهوت، مرا نگاه می‏‏کرد. انگار اصلاً گوش هم نمی‏‏داد. آن همه حرف می‏‏زدم که به حرف آید. به حرف که می‏‏آمد تازه می‏‏پرسید زن دارم یا نه! من و او که دیگر هیچ‏‏گاه هم‏‏دیگر را نمی‏‏دیدیم. شاید می‏‏خواسته توی آن دقایقِ اجباری و نفرین شده، نهایتِ لذت را ببرد. شاید می‏‏خواسته همان‏‏طور که از روابطِ جوانی‏‏ام با هرزه‏‏ها می‏‏گفتم از رابطه‏‏ی جنسی با زنم هم برایش بگویم و او کیف کند! اما من از او زرنگ‏‏تر بودم. از آن پسره‏‏ی گیج که ادای آدم‏‏های خوب و با ادب را در می‏‏آورد. برایش تعریف کردم روزی را که یکی از دوست‏‏های آن زمانم شماره‏‏ای به من داد و گفت: «یارو پول زیاد می‏‏گیره اما خب هر چه‏‏قد بخوای دیگه». این‏‏را گفتم. شنید. اما به روی خودش نیاورد. انگار اصلاً متوجه نمی‏‏شد چه می‏‏گویم. یکی دوبار جمله‏‏ام را برایش تکرار کردم. معنی کردم. تازه سرش را مثل آدم‏‏های نفهم تکان داد.

می‏‏گفت چندین بار به او زنگ زده. پای تلفن حرف‏‏های تحریک‏‏آمیز می‏‏زده. «عجب صدای قشنگی داشت!». می‏‏گفت جرأت نمی‏‏کرده نشانی‏‏اش را بگیرد، وقت هم بگیرد و برود پیشش. فقط پای تلفن، عقده‏‏های جنسی‏‏اش را خالی می‏‏کرده. می‏‏گفت، همان‏‏طور که تیغ سرد را روی گردنِ من می‏‏فشرد، می‏‏گفت لحنِ حرف زدنش را هم تغییر می‏‏داده؛ کمی مثلِ خودِ آن زن، دریده با او حرف می‏‏زده تا خجالتش را بپوشاند. من می‏‏ترسیدم. از این‏‏که، حال که او دارد از آن ماجراجویی‏‏های جوانی‏‏اش می‏‏گوید، نکند از گردنم، خونی بیرون بزند. حالی‏‏به‏‏حالی می‏‏شد و تعریف می‏‏کرد. گفت که روزی زده به سیمِ آخر و گفته: «نمی‏‏خوای صاحابِ این صدای ناز رو به ما نشون بدی؟» همان لحظه، آن زن، انگار از او منتظرتر، جواب داده: «... دِ بیا دیگه لامصب...». همان‏‏طور از جوانی‏‏اش می‏‏گفت و حالی‏‏به‏‏حالی می‏‏شد. حرف‏‏هایش را باور می‏‏کردم. اما فکر می‏‏کردم راست نمی‏‏گوید. خنده‏‏ام گرفته بود و می‏‏ترسیدم. هیچ‏‏وقت من، که در سنِ آن موقعِ او بودم، از این جسارت‏‏ها نداشتم. فکر می‏‏کردم با خودم که این کارها، سخت است یا آسان...

نشانی‏‏اش را گرفتم و رفتم خانه‏‏شان. زنگ را زدم. صدایی آمد: «صب کن! هر وخ بت گفتم بیا!». نیم‏‏ساعتی صبر کردم. می‏‏لرزیدم. به زور توی آن کوچه‏‏ی تنگ و تاریک جا شده ‏‏بودم. در باز شد. با ترس داخل شدم. خودش بود انگار. صاحبِ آن صدای شهوت‏‏آور که حرف‏‏های شهوت‏‏آور می‏‏زد. خودش اما هوس‏‏آور نبود. جز او، در آن خانه‏‏ی کوچک، یک مرد هم بود. می‏‏ترسیدم. زن را که می‏‏دیدم، خنده‏‏ام می‏‏گرفت. خانه را به اتاق‏‏هایی کوچک‏‏تر تقسیم کرده بودند. بوی تریاک و عرق می‏‏زد زیرِ دماغم، از پره‏‏های بینی‏‏ام راه می‏‏افتاد و تا پشتِ چشم‏‏هام می‏‏آمد بالا. مغزم کار نمی‏‏کرد. از آن مردِ گنده که گوشه‏‏ای نشسته بود و مرا می‏‏پایید، ترسیده بودم. از خودم که در آن‏‏جا بودم خنده‏‏ام گرفته بود. لحظه‏‏ای فکر کردم که همه‏‏ی این‏‏ها بازی بوده تا مرا به این‏‏جا بکشانند. انگار انتقامی قدیمی بخواهند از من بگیرند. درِ پشتِ سرم بسته شد. آن صدای زنانه داشت به من چیزی می‏‏گفت. فحش می‏‏داد. باید حدس می‏‏زدم. چرا هیچ‏‏وقت نفهمیده بودم او شبیهِ مرد‏‏های بازاری و کاسب حرف می‏‏زند؟ هیکلش هم همان‏‏طور بود. طوری با آن چشم‏‏های از حال رفته مرا تماشا می‏‏کرد که گویی مشتری‏‏ای ناشی، سر به هوا وارد دکانش شده و دارد وقت او را می‏‏گیرد. موهایش به قرمزی می‏‏زد. جز یک لباس زیرِ قرمز، چیزی پایش نبود. آن پاهای زشت و بدقواره، به تنه‏‏ی درختی پیر می‏‏ماند که رویش پوستِ انسان بکشند. سراسر پوست بدنش، چین‏‏هایی رو به زمین داشت. انگار تمام تنِ خودش را با همان ناخن‏‏های ناهموار دست و پایش که بلند و قرمز بود، به پایین چنگ زده باشد. پیراهنی مردانه و رنگ و رو رفته به تن کرده بود و پستان‏‏های ناموزون و دستمالی شده‏‏اش را زیرِ آن دکمه‏‏های قرمزِ باز، به رخ می‏‏کشید. صدای دختری که نفس می‏‏زد و جیغ می‏‏کشید به گوشم خورد. خوشحال شدم. حتما در یکی از آن اتاق‏‏های تنگ، که خفگی‏‏اش را از همین بیرون هم حس می‏‏کردم، مردی، یا مردانی، با دختری که هر بار صدای جیغش مرا خوشحال‏‏تر می‏‏کرد، مشغول بودند. شاید اصلاً قرارِ من با آن سلیطه نبود؛ با همین دخترک بود که مدام نفس می‏‏زد. کارش که تمام می‏‏شد، نوبت به من می‏‏رسید... ما، سه نفر آدم، دو مرد و یک زن که آن هم به مردها می‏‏ماند، این بیرون، میان دودِ تریاک و بوی عرق، ساکت و بی‏‏حرکت، بی‏‏اختیار همدیگر را تماشا می‏‏کردیم و در آن اتاق که ذهنِ من آن‏‏را تاریک و خفه و تنگ و سرخ می‏‏دید، چه جنب‏‏وجوشی بر پا بود. تنها شباهت آن‏‏جا و این‏‏جا، همان بوی تندِ عرق بود که آن هم در بیرون، تهوع‏‏آور و در داخل شهوت‏‏آور می‏‏نمود. انگار تمامِ زندگی، تمامِ این دنیا، تمام کارها، رفتارها، فکرها و حرف‏‏های ما آدم‏‏ها و غیرِ آدم‏‏ها که بیخودی هم اسمِمان فرق دارد، به همچون اتاقی ختم می‏‏شد. انگار تمامِ موجودات و اشیای زنده و غیرِ زنده‏‏ی این کره‏‏ی خاکی که اسمش را جهان گذاشته‏‏ایم، این دنیای مبهم، تمامِ تلاششان، تمام هدف‏‏های پوچشان، برای رسیدن به خودِ آن یا فکرِ خودِ آن بود. هیچ چیزِ دیگری مهم نبود. حتی می‏‏خواستم و دوست داشتم تصور کنم بعد از آن اتاق که آخرین پله‏‏ی ممکن است، بعد از آن‏‏که به بالاترین خواسته‏‏های هرزِ خود می‏‏رسیم و اشباع هم نمی‏‏شویم، اتاقی دیگر هم هست که در آن ما را می‏‏کُشند. کارمان را که تمام ‏‏کنند، حتما اشباع می‏‏شویم. همان‏‏طور که در مغزمان، در خونِمان، در گوشت و استخوان‏‏هایمان، در ماهیچه‏‏هامان، در ذره‏‏ذره‏‏مان، پشتِ رگ‏‏هایمان، روی سلول‏‏هایمان و بر تمامی اجزای کوچک و بزرگمان، پر شده از ترشحاتِ سیری ناپذیرِ آن هدفِ پوچ و هرز، ما را به آن اتاقِ دیگر می‏‏برند و بی‏‏آنکه چیزی بفهمیم، درست پیش از لحظه‏‏ای که به خودمان بیاییم، روی صندلی دسته‏‏داری می‏‏گذارندمان و ما بی‏‏اختیار، وا می‏‏رویم و لحظه‏‏ای بعد که هنوز به خودمان نیامده‏‏ایم، تیغِ سردی را که گویی از زمهریر بیرون کشیده‏‏اند، روی گردنمان، درست همان‏‏جا که خون هنوز می‏‏جهد، می‏‏گذارند و فقط کمی به آن رگِ بی‏‏غیرت فشار می‏‏دهند تا آرام آرام، آن ترشحاتِ فرضی و غیرِ فرضی محلول در سیالی لغزان و جهنده‏‏ی گرم و شنگرفی، از لا‏‏به‏‏لای مخفی‏‏گاهشان، آن سرخ‏‏رگ‏‏ها و سیاه‏‏رگ‏‏ها، موی‏‏رگ‏‏ها و شاه‏‏رگ‏‏های سبزآبی رنگِ لوله‏‏ای شکل و درازِ این بدنِ کرخت و بی‏‏عصب، خارج شود و ما در همان حال، در اوجِ لذتِ درک نشده‏‏ی خود، بمیریم.

فکر می‏‏کردم، در آن اتاقکِ دیگر، حتما باید آینه‏‏ای هم باشد. کارِ آن آینه‏‏ی کذایی این است که اگر در لحظه‏‏ی هلاک شدن، به هوش آمدیم، خودمان را در آن وضع ببینیم و بی‏‏هوش شویم تا همه چیز طبقِ قرار پیش رود! فکر می‏‏کردم، مگر چه‏‏قدر خون در این بدنِ پستِ ما جریان دارد؟ آخر مگر چه‏‏قدر طول می‏‏کشد؟ قرار هم که نیست تمامش خارج شود تا... اولین خراش پیش‏‏بینی نشده را روی شقیقه‏‏ام احساس کردم. نباید به خون فکر می‏‏کردم. مگر قرار نبود فقط نیم‏‏ساعت طول بکشد؟ او که همه‏‏اش حرف می‏‏زد. سرم را محکم به پایین فشار داد. یک لحظه، خون به مغزم نرفت. خودم را دیدم که روی صندلی دسته‏‏داری نشسته‏‏ام. گنگ بودم. نمی‏‏دانستم این، همان صندلی دسته‏‏داری‏‏ست که او می‏‏گفت؟ برای من از چیزهایی حرف می‏‏زد که هیچ ربطی به کارش نداشت. مدام از این‏‏ور و آن‏‏ور می‏‏گفت و نمی‏‏گفت که آخر چه شد. با آن مرد و آن زن که به مرد‏‏ها می‏‏زد، چه کرد. نمی‏‏گفت چه شد که حالا خودِ او هم می‏‏آید و می‏‏ایستد پشتِ صندلی دسته‏‏دار، بالای سرِ یکی مثلِ من، یا خودِ آن موقعِ او و تیغ را که بی‏‏دلیل سرد است بالای سرمان بازی‏‏اش می‏‏دهد و می‏‏گذارد روی حساس‏‏ترین نقطه‏‏ها و سلول‏‏های پوستِ همه‏‏ی ما... اما من، بر خلافِ حرف‏‏های او و فکر‏‏های او، از اتفاق‏‏هایی که افتاده بود، لذتی نمی‏‏بردم. در آن لحظه‏‏ها گوش می‏‏دادم و فکر می‏‏کردم. فکرهای احمقانه. فکر می‏‏کردم تمامِ این‏‏ها که می‏‏گوید دروغ است. اما خیلی خوب باورم می‏‏شد. فکر می‏‏کردم دروغ است. اما بهتر از حرف‏‏های راست، باور می‏‏کردم.

نمی‏‏دانستم از ماجرای آن مردِ میانسالی که عصرها این دور و بر پیدایش می‏‏شود و ظاهرِ تر تمیزش مردم را فریب می‏‏دهد، چیزی بگویم یا نه. آخر باید این نیم‏‏ساعتِ نفرین شده یک طوری تمام می‏‏شد. گفتم اگر او را ببینی می‏‏گویی تحصیل‏‏کرده است. دمِ غروب، پیدایش می‏‏شود. با آن کت و شلوارش که انگار همان لحظه برایش دوخته‏‏اند، می‏‏آید و می‏‏نشیند لبِ آن حوض. مردم را تماشا می‏‏کند. دخترها را دید می‏‏زند. دخترهای قد و نیم‏‏قد با سن‏‏های مختلف که هر کدام به زنی کامل می‏‏مانند با آن آرایش‏‏ها و لباس‏‏های رنگی، عصر که می‏‏شود می‏‏آیند و تفریح می‏‏کنند. او هم کتش را در می‏‏آورد و روی پاهایش می‏‏اندازد. دست‏‏هایش را آن بین پنهان می‏‏کند. دخترها که جلوی او در هم می‏‏لولند، با خودش مشغول می‏‏شود. ور می‏‏رود. این یکی را که تعریف می‏‏کردم، انگار خوب می‏‏فهمید. سرش را تکان می‏‏داد. گفتم، از وقتی می‏‏آید و می‏‏نشیند آن‏‏جا، لبِ آن حوض، کارش را می‏‏کند، نیم‏‏ساعت نمی‏‏کشد، بلند می‏‏شود و می‏‏رود. چند باری مردم متوجهِ او شده‏‏اند و او را تنهایی یا چند نفری از این‏‏جا بیرون کرده‏‏اند.

پرسیدم او باز هم می‏‏آید؟

صدایم در آمد. گفتم حالا تو اسمش را بیماری می‏‏گذاری یا هر چیزِ دیگری، بگذار! به تو مگر آسیبی می‏‏رسد؟ مگر این همه آدم که زنده‏‏اند در ظاهر، سالم‏‏اند؟ خیلی از آن‏‏ها را می‏‏شناسم، بیماری‏‏هایی دارند که واگیر است. به سایرین سرایت می‏‏کند. این، اگر هم بیماری باشد، که قبول، اصلاً بیماری است، مرض است، درد است! به کسی که منتقل نمی‏‏شود. شما بروید، اگر خیلی مدعی هستید، جلوی آن‏‏ها را بگیرید که همه‏‏گیر نشود. یا این‏‏که بروید جلوی این مردم را بگیرید که اسمِ خودشان را آدم گذاشته‏‏اند. جلوی این دخترها که هر کدام به سلیطه‏‏ای می‏‏مانند. همین‏‏ها که انگار از صبح، نزدیکِ ظهر، بیدار که می‏‏شوند، ناشتایی نخورده با صورتی پف کرده، دهانی متعفن، هیچ فکر و ذکری ندارند جز این‏‏که بروند و بنشینند روبروی آن آینه‏‏های کذایی و هر چه دارند بمالند و بپاشند به هر جایی از بدنشان که قرار است دیده شود و بوییده شود و تا دمِ غروب خود را بر انداز کنند که بیایند سرِ قرارِ نداشته‏‏شان. انگار از هر چیزی برایشان واجب‏‏تر است. اگر شغلشان این بود، باور کنید این همه تلاش نمی‏‏کردند. لباس‏‏هایی هم‏‏شکل، یک‏‏ریخت و یک‏‏دست، که برجستگی تنشان را برآمده‏‏تر و فرورفتگی بدنشان را گودتر می‏‏نماید روی آن جسم‏‏هایی که حالا دیگر به هر زور و زحمتی شهوت انگیز شده می‏‏کشند و با فکرهایی که به هیچ چیزی فکر نمی‏‏کند، سرِ ساعتِ مقرر، نه حتی نیم‏‏ساعت آن‏‏ورتر یا این‏‏ور‏‏تر، می‏‏آیند لشکرکشی. آخر وقتی من، آن‏‏ها را می‏‏بینم، چه فکرِ دیگری می‏‏توانم بکنم؟ جز آن‏‏چه هستند و وقیحانه هم اصرار دارند باشند، چه می‏‏توانم بیندیشم؟ می‏‏توانم به شخصیتشان فکر کنم؟ می‏‏توانم به نظریاتشان در موردِ پرسش‏‏های بنیادینِ هستی فکر کنم؟ می‏‏توانم با آن‏‏ها به بحث بر سر مدرِک و مدرَک بنشینم؟ آن‏‏ها از چندین و چند بعدی که ما آدم‏‏ها داریم و می‏‏توانیم داشته باشیم، یکی را گرفته‏‏اند و در آن شده‏‏اند کر و کور. جای دیگری را نمی‏‏بینند. من اما این‏‏طور نیستم. اگر آن‏‏ها، تمامِ روزشان، تمامِ شبشان، به همین است که پوچ‏‏هدف، دلبرتر، خواستنی‏‏تر، هوس‏‏انگیزتر باشند و با بقیه‏‏ی همتاهای ماشینی و غیرِ ماشینی خود، می‏‏جنگند، به هیچ هم نمی‏‏رسند، من که این کار را نمی‏‏کنم. اگر آن‏‏ها هیچ چیزی جز جسمشان و خواسته‏‏های پستِ جسمشان نمی‏‏شناسند، _اگر می‏‏شناسند_ که تازه آن هم قرار است صیدِ یکی مثلِ من شود _با این تفاوت که جای فکر، عمل می‏‏کند_ من که این‏‏طور نیستم. مثلِ آن شکارچی‏‏های دیگر هم نیستم. آن‏‏ها در آخر، خودِ این تن، این بدن، این گوشت و پوست‏‏های بزک شده را چنگ می‏‏زنند. اما من نه. فقط نیم‏‏ساعت می‏‏آیم، زودتر از آن‏‏ها هم می‏‏آیم سرِ قرارِ نداشته‏‏ی تکراری خودشان که به من هم مربوط نیست. می‏‏نشینم این‏‏جا، لبِ این حوض، با کسی هم کاری ندارم. شفق را تماشا می‏‏کنم. تنها نیم‏‏ساعت، آن هم دمِ غروب که همه جا سرخ رنگ است. اما آن‏‏ها تمام روز، شهوت در تنشان و تمام شب، بیرونِ تنشان و این غروب‏‏ها، مابینِ تن‏‏هاشان می‏‏چرخد. اگر کسی هم حقِ شکایتی داشته باشد، آن، همین حوض است. بقیه‏‏ی شبم، بقیه‏‏ی روزم، هیچ فکر کرده‏‏ای بر من چه می‏‏گذرد؟ تو فقط همین نیم‏‏ساعت از زندگی مرا می‏‏بینی و لاشه‏‏ای نَجِسَم می‏‏انگاری و طوری که کسی بفهمد و نفهمد از این‏‏جا بیرونم می‏‏کنی. اما هیچ می‏‏دانی من چه‏‏قدر تنهایم؟ هیچ می‏‏دانی تمامِ آن لحظه‏‏هایی که آن هرزه‏‏های کثیف و آن‏‏هایی که سراسرِ زندگی خامِشان، فقط همین نیم‏‏ساعتِ من است، به هر چه بهتر بودنِ بدی‏‏هایشان _می‏‏خواهم بگویم فکر می‏‏کنند اما آن‏‏ها مگر فکر هم می‏‏کنند؟_ می‏‏پردازند، من چه می‏‏کنم؟ فکر می‏‏کنم. آری! تنها هستم و فکر می‏‏کنم. شغل من همین است: می‏‏اندیشم. آن‏‏قدر که از همه‏‏ی این دنیا حالم به هم بخورد. این دنیا که بدون نظریه‏‏های من دنیاست! این دنیا که آن‏‏قدر پُرَش کرده‏‏اید، دارد می‏‏ترکد. پس بهتر نیست خودت را همراهِ آن بقیه بریزی در سطلِ آشغال؟

افتاد بیرونِ سطل. زیر چشمی نگاه کردم. نه! افتاده بود توی سطل. خیلی ماهرانه این کار را انجام داده بود. با آن فاصله‏‏ای که از سطل داشت بی‏‏آنکه آن‏‏را نگاه کند، چشم بسته، پرتابش کرد و افتاد توی سطل. باید بیرون می‏‏افتاد. خونِ شقیقه‏‏ام، اکنون درونِ سطلِ آشغال بود. من، مات و مبهوت بودم. کرخ شده ‏‏بودم. به حرف‏‏های او فکر می‏‏کردم. فکرهای احمقانه می‏‏کردم. او مدام حرف می‏‏زد. حرف‏‏هایش که به نظرم راست نمی‏‏آمد، باور می‏‏کردم. هیچ‏‏کدام از حرف‏‏ها که می‏‏گفت به اتفاقی که داشت بین ما می‏‏افتاد، ربطی نداشت. او کارِ مرا آسان کرده بود. من فقط گوش می‏‏دادم و گاهی سوال می‏‏پرسیدم.

باید یک شکلی آن دقیقه‏‏های سپری نشده‏‏ی آن نیم‏‏ساعتِ اجباری، تلف می‏‏شد. گفتم می‏‏دانی همه‏‏ی این‏‏ها به خاطرِ چیست؟ می‏‏گویم؛ به خاطرِ بچگی. به خاطرِ کودکی. من همیشه گفته‏‏ام. عادت‏‏های آن دوران. کسی را می‏‏شناختم، بچه که بوده می‏‏رفته روی پشتِ بامِ خانه‏‏شان، از آن‏‏جا خانه‏‏های همسایه را دید می‏‏زده. به بهانه‏‏ی کبوتر بازی می‏‏رفته و دید می‏‏زده. بزرگ‏‏تر هم که شد، همین‏‏طور بود. عادت شده بود برایش. از این کار لذت می‏‏برد. عادت است دیگر. آن موقع‏‏ها از دیدن زن‏‏ها و دخترهای لخت و نیم‏‏لخت در همان محدوده‏‏ی پشتِ بامِ خانه‏‏شان لذت می‏‏برد و امروز هم از دید زدن هر کسی با هر لباسی در هر محدوده‏‏ای.

پرسیدم فکر نمی‏‏کنی این، همان مردِ میانسالِ تحصیل‏‏کرده باشد که عصرها می‏‏آید و می‏‏نشیند لبِ آن حوض؟ گفت نه. این آن نیست. اما من فکر می‏‏کردم که این، همان باشد. حتی فکرهای احمقانه‏‏تری هم می‏‏کردم. فکر کردم، هیچ‏‏کدام از این‏‏ها راست نیست. اما خیلی خوب باورم می‏‏شد. فکر می‏‏کردم همه‏‏اش دروغ است. اما باورم می‏‏شد. مگر باورِ من، معیارِ درستی بود؟ می‏‏توانست همه چیز دروغ باشد و کاری هم به باورِ من نداشته باشد. اول فکر کردم که خودِ آن مردِ میانسال، برایش این‏‏ها را گفته. یعنی از بچگی‏‏اش و عادت‏‏های آن دوران گفته، بعد هم از بزرگی‏‏اش. فکر کردم با همان وضعش، یک روزی آمده، نشسته روی همین صندلی دسته‏‏دار، روبروی همین آینه‏‏ی کذایی و برایش آن‏‏ها را تعریف کرده. آن هم فقط به خاطرِ این‏‏که این مرد، پشتِ سرش ایستاده بوده، تیغ را روی گردنش گذاشته بوده و فشار می‏‏داده و همین داستان‏‏های تکراری‏‏اش را تعریف می‏‏کرده. مرد میانسال هم خواسته پا به پای او پیش برود که آن‏‏ها را گفته. مثلِ من ساکت نبوده، فقط گوش بدهد و پیشِ خودش فکرهای احمقانه بکند. اگر هم چیزی گفته، آن‏‏را همین‏‏جا، درست همان لحظه که شقیقه‏‏اش خراشیده شده و سرش به پایین فشار داده‏‏شده، پیشِ خودش ساخته و چون لحظه‏‏ای خون به مغزش نرسیده، بعد از مکثی، داستان را گفته. می‏‏دانستم که هیچ‏‏کدام راست نبوده، باور کردنی بوده، اما ساختگی بوده تا آن نیم‏‏ساعتِ اجباری، به‏‏گونه‏‏ای بگذرد. این مردِ میانسال که همان کودک است و هیچ‏‏کدام، هیچ‏‏وقت چشم‏‏چران نبوده‏‏اند هم، خونش درون این سطل است... نیم‏‏ساعت داشت تمام می‏‏شد؛ من همچنان ساکت بودم. گمان می‏‏کردم او مدت‏‏هاست احتیاج به حرف زدن دارد. همچنین احتیاج به کسی که حرف‏‏هایش را بشنود. فقط شنونده! من خیلی خوب می‏‏توانستم آن کس باشم. پس بهتر بود همان‏‏طور ساکت بمانم.

چیزی نگفتم. یادِ لحظه‏‏ای افتادم که تلفن زنگ خورده بود. آن طرفِ خط کسی آرام پرسیده بود چه‏‏قدر طول می‏‏کشد؟ از همان اول هم با سوال شروع کرده بود؛ حتی پیش از آن‏‏که بیاید. جواب داده بودم نیم‏‏ساعت بیش‏‏تر نمی‏‏شود. از همان لحظه که وارد شده بود، پیش از آن‏‏که بنشیند، قیافه‏‏ی آدم‏‏های مودب را به خود گرفته ‏‏بود. از همان لحظه که وارد شده بود و نشسته بود روی این صندلی دسته‏‏دار و من آمده بودم بالای سرش، مجبورم کرده بود برایش حرف بزنم. «پای تلفن، عجب صدای قشنگی داشتی!» این‏‏را از توی آینه به من گفته بود و وادارم کرده بود ماجرای آن دختر را که صدای قشنگی داشت و به خاطرِ صدای قشنگِ خودم دوستم شده بود، تعریف کنم. اما، بعد از آن نیم‏‏ساعتِ نفرین شده، می‏‏شنیدم این پسر که ادای آدم‏‏های خوب را در می‏‏آورد و وقتی برایش چیزی می‏‏گفتم اصلا معلوم نبود می‏‏فهمد یا نه، فقط گاهی از روی عادت سوال می‏‏پرسید، در دلِ خود به من چه می‏‏گفت. خوب می‏‏دانستم حرف‏‏هایم را باور نمی‏‏کند. با این‏‏که تمامش راست است. اما باور نمی‏‏کند. شاید اگر به او می‏‏گفتم، آن شب که آن زن که به مرد‏‏ها می‏‏زد، همان که سهمِ نداشته‏‏ی من بود و آن مرد گنده را دیدم، نیم‏‏ساعت نشده از همان راهی که رفته بودم، برگشتم و جرأت نکردم ماجراجویی‏‏ام را ادامه دهم، کمی از حرف‏‏هایم باورش می‏‏شد. اما چیزی نگفتم.

ساکت بودم. می‏‏دانستم چه‏‏قدر می‏‏کشد. خودش به من گفته بود. اکنون که می‏‏دیدمش، با آن تیغ که در دستش بود، یادِ حرفش و صدایش می‏‏افتادم. می‏‏دیدم که آن تیغ، تبدیل به ساتوری شده و دارد تمامِ ساعت‏‏های دنیا را _دنیا که یعنی همین کره‏‏ی زمین_ نصف می‏‏کند. تند و تند می‏‏زند و ساعت‏‏ها را نصف می‏‏کند. هر ساعت، از زاویه‏‏ای و قطری متفاوت، می‏‏شود دو نیم ساعت. یکی از آن نیم ساعت‏‏ها را رها می‏‏کند. با همه، سرِ همان نیم ساعتِ باقی مانده، می‏‏جنگد... نیم‏‏‏‏ساعت که شد، مردِ با تجربه آمد و پیش بندِ پسر را باز کرد. من تمامِ این مدت، منتظر بودم و ساکت آن‏‏ها را تماشا می‏‏کردم. محوِ آن‏‏ها بودم و اتفاقی که داشت بینشان می‏‏افتاد. با خودم فکر می‏‏کردم که چرا آن‏‏ها هیچ حرفی با هم نمی‏‏زنند؟ حتی از چیزی که داشت مابینشان رخ می‏‏داد، هیچ نمی‏‏گفتند. به فکر رفته بودند، در فکرِ من. تمام که شد، پسر، گنگ و گیج، بی‏‏آنکه بفهمد زل زده است به آن آینه‏‏ی کذایی، از روی صندلی دسته‏‏دار بلند شد. نوبت به من رسیده بود که بعد از آن انتظارِ اجباری و لذت از فکرهایی که هیچ‏‏کس از آن با خبر نشده بود، بروم و بنشینم روی آن. از صندلی بدونِ دسته کنده شدم. به مردِ با تجربه، لبخند می‏‏زدم. سرگرمِ کارش بود. کتم را پایینِ ساعت، روی دیوار آویزان کردم. یادِ آن دخترهای رنگی افتادم. روی صندلی که نشستم هم یادِ آن دخترکِ حبس شده در آن اتاقکِ تنگ و تاریک و خفه. دست‏‏هایم را بی‏‏اختیار روی دسته‏‏های صندلی گذاشتم. به آینه نگاه کردم. نیمی از ساعتِ آویزان شده‏‏ی پشتِ سرم، در آن پیدا بود. کتِ من، زیرِ آن نبود. روبرو را نگاه می‏‏کردم. آینه را. زل زده بودم. خنده‏‏ام گرفته بود. خودم را نمی‏‏دیدم. ترسیده بودم. پسر را می‏‏دیدم که از در خارج می‏‏شود. تنها چیزی که در آن کذایی معلوم بود، همین بود: پسر، که از در خارج می‏‏شد... من اما نبودم. گنگ هم نبودم. هر چه می‏‏گشتم، خودم را نمی‏‏دیدم. محو هم نبودم... اثری از من نبود.

‏‏پایا‏‏‏‏ن
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33365< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي