|
گنگ بودم. درست نمیتوانستم تشخیص دهم که من، خودِ من، کدامم. آن پسر که روی صندلی نشسته؛ یا آن مرد. آن مردِ پرتجربه که تیغ را بر گردنِ پسر نهاده؛ یا آن مردِ میانسال که مردم او را تحصیلکرده میدانستند؛ یا آن مردِ دیگر که گویا از کودکی همانطور بوده. یا...
تیغ را بر گردنم گذاشته بود. مقتدرانه بالای سرِ من، پشتِ آن صندلی که من رویش نشسته بودم، ایستاده بود. میتوانست بهراحتی کارم را تمام کند. از آن نیمساعتِ نفرین شده، دیگر چیزی نمانده بود. از همان لحظه که وارد شدم و نشستم روی آن صندلی، بالای سرم آمد و با ابزاری خطرناک مرا از خود ترساند. از همان لحظه که وارد شده بودم، پیش از آنکه بنشینم، شروع کرده بود به حرف زدن. اگر خودم زیرِ دستِ او نبودم، نمیفهمیدم او چهکاره است. حرفهایی که میزد، هیچ ربطی به کارش نداشت. از زیبایی صدای خود میگفت. اینکه همه از صدای او خوششان میآید. میگفت روزی، پیش از آنکه کارش این باشد، جایی کار میکرده، تلفن زنگ خورده. پشتِ خط، دختری بوده با صدایی هوسانگیز. دختر به او گفته مثلِ اینکه اشتباه گرفتهام. او هم گفته نه، درست گرفتهای اتفاقاً. «اما عجب صدای قشنگی داری!». این شده که با او دوست شده. از محلهی خودشان میگفت و محلهی دختر که یکی این سرِ شهر و دیگری آن سرِ شهر بوده. تیغ را روی گردنِ من فشار میداد و میگفت: «محلهی دختره، محلهی خلافها...». اولها میترسیده برود آنجا. فقط تلفنی با او صحبت میکرده. شنیده بوده، اگر کسی پایش را آنجا بگذارد، دخلش آمده است. اما بعدها میرفته. جسارت پیدا کرده و رفته. دختر هم او را به خانهی خود میبرده. میگفت حالا زن دارد و بچه. آن روزها اما نه زن داشته و نه بچه. هر کاری میکرده. خودش اسمش را داغ بودن میگذاشت؛ تجربه و ماجراجویی... وقتی میگفت ماجراجویی، من خندهام میگرفت. میترسیدم و خندهام میگرفت.
نمیدانم ادا در میآورد یا همانطور بود اصلاً. هر کسِ دیگر بود جای او، از خودش میگفت و تجربههایش. من برای او حرف میزدم که آن نیمساعت بگذرد. او همانطور مبهوت، مرا نگاه میکرد. انگار اصلاً گوش هم نمیداد. آن همه حرف میزدم که به حرف آید. به حرف که میآمد تازه میپرسید زن دارم یا نه! من و او که دیگر هیچگاه همدیگر را نمیدیدیم. شاید میخواسته توی آن دقایقِ اجباری و نفرین شده، نهایتِ لذت را ببرد. شاید میخواسته همانطور که از روابطِ جوانیام با هرزهها میگفتم از رابطهی جنسی با زنم هم برایش بگویم و او کیف کند! اما من از او زرنگتر بودم. از آن پسرهی گیج که ادای آدمهای خوب و با ادب را در میآورد. برایش تعریف کردم روزی را که یکی از دوستهای آن زمانم شمارهای به من داد و گفت: «یارو پول زیاد میگیره اما خب هر چهقد بخوای دیگه». اینرا گفتم. شنید. اما به روی خودش نیاورد. انگار اصلاً متوجه نمیشد چه میگویم. یکی دوبار جملهام را برایش تکرار کردم. معنی کردم. تازه سرش را مثل آدمهای نفهم تکان داد.
میگفت چندین بار به او زنگ زده. پای تلفن حرفهای تحریکآمیز میزده. «عجب صدای قشنگی داشت!». میگفت جرأت نمیکرده نشانیاش را بگیرد، وقت هم بگیرد و برود پیشش. فقط پای تلفن، عقدههای جنسیاش را خالی میکرده. میگفت، همانطور که تیغ سرد را روی گردنِ من میفشرد، میگفت لحنِ حرف زدنش را هم تغییر میداده؛ کمی مثلِ خودِ آن زن، دریده با او حرف میزده تا خجالتش را بپوشاند. من میترسیدم. از اینکه، حال که او دارد از آن ماجراجوییهای جوانیاش میگوید، نکند از گردنم، خونی بیرون بزند. حالیبهحالی میشد و تعریف میکرد. گفت که روزی زده به سیمِ آخر و گفته: «نمیخوای صاحابِ این صدای ناز رو به ما نشون بدی؟» همان لحظه، آن زن، انگار از او منتظرتر، جواب داده: «... دِ بیا دیگه لامصب...». همانطور از جوانیاش میگفت و حالیبهحالی میشد. حرفهایش را باور میکردم. اما فکر میکردم راست نمیگوید. خندهام گرفته بود و میترسیدم. هیچوقت من، که در سنِ آن موقعِ او بودم، از این جسارتها نداشتم. فکر میکردم با خودم که این کارها، سخت است یا آسان...
نشانیاش را گرفتم و رفتم خانهشان. زنگ را زدم. صدایی آمد: «صب کن! هر وخ بت گفتم بیا!». نیمساعتی صبر کردم. میلرزیدم. به زور توی آن کوچهی تنگ و تاریک جا شده بودم. در باز شد. با ترس داخل شدم. خودش بود انگار. صاحبِ آن صدای شهوتآور که حرفهای شهوتآور میزد. خودش اما هوسآور نبود. جز او، در آن خانهی کوچک، یک مرد هم بود. میترسیدم. زن را که میدیدم، خندهام میگرفت. خانه را به اتاقهایی کوچکتر تقسیم کرده بودند. بوی تریاک و عرق میزد زیرِ دماغم، از پرههای بینیام راه میافتاد و تا پشتِ چشمهام میآمد بالا. مغزم کار نمیکرد. از آن مردِ گنده که گوشهای نشسته بود و مرا میپایید، ترسیده بودم. از خودم که در آنجا بودم خندهام گرفته بود. لحظهای فکر کردم که همهی اینها بازی بوده تا مرا به اینجا بکشانند. انگار انتقامی قدیمی بخواهند از من بگیرند. درِ پشتِ سرم بسته شد. آن صدای زنانه داشت به من چیزی میگفت. فحش میداد. باید حدس میزدم. چرا هیچوقت نفهمیده بودم او شبیهِ مردهای بازاری و کاسب حرف میزند؟ هیکلش هم همانطور بود. طوری با آن چشمهای از حال رفته مرا تماشا میکرد که گویی مشتریای ناشی، سر به هوا وارد دکانش شده و دارد وقت او را میگیرد. موهایش به قرمزی میزد. جز یک لباس زیرِ قرمز، چیزی پایش نبود. آن پاهای زشت و بدقواره، به تنهی درختی پیر میماند که رویش پوستِ انسان بکشند. سراسر پوست بدنش، چینهایی رو به زمین داشت. انگار تمام تنِ خودش را با همان ناخنهای ناهموار دست و پایش که بلند و قرمز بود، به پایین چنگ زده باشد. پیراهنی مردانه و رنگ و رو رفته به تن کرده بود و پستانهای ناموزون و دستمالی شدهاش را زیرِ آن دکمههای قرمزِ باز، به رخ میکشید. صدای دختری که نفس میزد و جیغ میکشید به گوشم خورد. خوشحال شدم. حتما در یکی از آن اتاقهای تنگ، که خفگیاش را از همین بیرون هم حس میکردم، مردی، یا مردانی، با دختری که هر بار صدای جیغش مرا خوشحالتر میکرد، مشغول بودند. شاید اصلاً قرارِ من با آن سلیطه نبود؛ با همین دخترک بود که مدام نفس میزد. کارش که تمام میشد، نوبت به من میرسید... ما، سه نفر آدم، دو مرد و یک زن که آن هم به مردها میماند، این بیرون، میان دودِ تریاک و بوی عرق، ساکت و بیحرکت، بیاختیار همدیگر را تماشا میکردیم و در آن اتاق که ذهنِ من آنرا تاریک و خفه و تنگ و سرخ میدید، چه جنبوجوشی بر پا بود. تنها شباهت آنجا و اینجا، همان بوی تندِ عرق بود که آن هم در بیرون، تهوعآور و در داخل شهوتآور مینمود. انگار تمامِ زندگی، تمامِ این دنیا، تمام کارها، رفتارها، فکرها و حرفهای ما آدمها و غیرِ آدمها که بیخودی هم اسمِمان فرق دارد، به همچون اتاقی ختم میشد. انگار تمامِ موجودات و اشیای زنده و غیرِ زندهی این کرهی خاکی که اسمش را جهان گذاشتهایم، این دنیای مبهم، تمامِ تلاششان، تمام هدفهای پوچشان، برای رسیدن به خودِ آن یا فکرِ خودِ آن بود. هیچ چیزِ دیگری مهم نبود. حتی میخواستم و دوست داشتم تصور کنم بعد از آن اتاق که آخرین پلهی ممکن است، بعد از آنکه به بالاترین خواستههای هرزِ خود میرسیم و اشباع هم نمیشویم، اتاقی دیگر هم هست که در آن ما را میکُشند. کارمان را که تمام کنند، حتما اشباع میشویم. همانطور که در مغزمان، در خونِمان، در گوشت و استخوانهایمان، در ماهیچههامان، در ذرهذرهمان، پشتِ رگهایمان، روی سلولهایمان و بر تمامی اجزای کوچک و بزرگمان، پر شده از ترشحاتِ سیری ناپذیرِ آن هدفِ پوچ و هرز، ما را به آن اتاقِ دیگر میبرند و بیآنکه چیزی بفهمیم، درست پیش از لحظهای که به خودمان بیاییم، روی صندلی دستهداری میگذارندمان و ما بیاختیار، وا میرویم و لحظهای بعد که هنوز به خودمان نیامدهایم، تیغِ سردی را که گویی از زمهریر بیرون کشیدهاند، روی گردنمان، درست همانجا که خون هنوز میجهد، میگذارند و فقط کمی به آن رگِ بیغیرت فشار میدهند تا آرام آرام، آن ترشحاتِ فرضی و غیرِ فرضی محلول در سیالی لغزان و جهندهی گرم و شنگرفی، از لابهلای مخفیگاهشان، آن سرخرگها و سیاهرگها، مویرگها و شاهرگهای سبزآبی رنگِ لولهای شکل و درازِ این بدنِ کرخت و بیعصب، خارج شود و ما در همان حال، در اوجِ لذتِ درک نشدهی خود، بمیریم.
فکر میکردم، در آن اتاقکِ دیگر، حتما باید آینهای هم باشد. کارِ آن آینهی کذایی این است که اگر در لحظهی هلاک شدن، به هوش آمدیم، خودمان را در آن وضع ببینیم و بیهوش شویم تا همه چیز طبقِ قرار پیش رود! فکر میکردم، مگر چهقدر خون در این بدنِ پستِ ما جریان دارد؟ آخر مگر چهقدر طول میکشد؟ قرار هم که نیست تمامش خارج شود تا... اولین خراش پیشبینی نشده را روی شقیقهام احساس کردم. نباید به خون فکر میکردم. مگر قرار نبود فقط نیمساعت طول بکشد؟ او که همهاش حرف میزد. سرم را محکم به پایین فشار داد. یک لحظه، خون به مغزم نرفت. خودم را دیدم که روی صندلی دستهداری نشستهام. گنگ بودم. نمیدانستم این، همان صندلی دستهداریست که او میگفت؟ برای من از چیزهایی حرف میزد که هیچ ربطی به کارش نداشت. مدام از اینور و آنور میگفت و نمیگفت که آخر چه شد. با آن مرد و آن زن که به مردها میزد، چه کرد. نمیگفت چه شد که حالا خودِ او هم میآید و میایستد پشتِ صندلی دستهدار، بالای سرِ یکی مثلِ من، یا خودِ آن موقعِ او و تیغ را که بیدلیل سرد است بالای سرمان بازیاش میدهد و میگذارد روی حساسترین نقطهها و سلولهای پوستِ همهی ما... اما من، بر خلافِ حرفهای او و فکرهای او، از اتفاقهایی که افتاده بود، لذتی نمیبردم. در آن لحظهها گوش میدادم و فکر میکردم. فکرهای احمقانه. فکر میکردم تمامِ اینها که میگوید دروغ است. اما خیلی خوب باورم میشد. فکر میکردم دروغ است. اما بهتر از حرفهای راست، باور میکردم.
نمیدانستم از ماجرای آن مردِ میانسالی که عصرها این دور و بر پیدایش میشود و ظاهرِ تر تمیزش مردم را فریب میدهد، چیزی بگویم یا نه. آخر باید این نیمساعتِ نفرین شده یک طوری تمام میشد. گفتم اگر او را ببینی میگویی تحصیلکرده است. دمِ غروب، پیدایش میشود. با آن کت و شلوارش که انگار همان لحظه برایش دوختهاند، میآید و مینشیند لبِ آن حوض. مردم را تماشا میکند. دخترها را دید میزند. دخترهای قد و نیمقد با سنهای مختلف که هر کدام به زنی کامل میمانند با آن آرایشها و لباسهای رنگی، عصر که میشود میآیند و تفریح میکنند. او هم کتش را در میآورد و روی پاهایش میاندازد. دستهایش را آن بین پنهان میکند. دخترها که جلوی او در هم میلولند، با خودش مشغول میشود. ور میرود. این یکی را که تعریف میکردم، انگار خوب میفهمید. سرش را تکان میداد. گفتم، از وقتی میآید و مینشیند آنجا، لبِ آن حوض، کارش را میکند، نیمساعت نمیکشد، بلند میشود و میرود. چند باری مردم متوجهِ او شدهاند و او را تنهایی یا چند نفری از اینجا بیرون کردهاند.
پرسیدم او باز هم میآید؟
صدایم در آمد. گفتم حالا تو اسمش را بیماری میگذاری یا هر چیزِ دیگری، بگذار! به تو مگر آسیبی میرسد؟ مگر این همه آدم که زندهاند در ظاهر، سالماند؟ خیلی از آنها را میشناسم، بیماریهایی دارند که واگیر است. به سایرین سرایت میکند. این، اگر هم بیماری باشد، که قبول، اصلاً بیماری است، مرض است، درد است! به کسی که منتقل نمیشود. شما بروید، اگر خیلی مدعی هستید، جلوی آنها را بگیرید که همهگیر نشود. یا اینکه بروید جلوی این مردم را بگیرید که اسمِ خودشان را آدم گذاشتهاند. جلوی این دخترها که هر کدام به سلیطهای میمانند. همینها که انگار از صبح، نزدیکِ ظهر، بیدار که میشوند، ناشتایی نخورده با صورتی پف کرده، دهانی متعفن، هیچ فکر و ذکری ندارند جز اینکه بروند و بنشینند روبروی آن آینههای کذایی و هر چه دارند بمالند و بپاشند به هر جایی از بدنشان که قرار است دیده شود و بوییده شود و تا دمِ غروب خود را بر انداز کنند که بیایند سرِ قرارِ نداشتهشان. انگار از هر چیزی برایشان واجبتر است. اگر شغلشان این بود، باور کنید این همه تلاش نمیکردند. لباسهایی همشکل، یکریخت و یکدست، که برجستگی تنشان را برآمدهتر و فرورفتگی بدنشان را گودتر مینماید روی آن جسمهایی که حالا دیگر به هر زور و زحمتی شهوت انگیز شده میکشند و با فکرهایی که به هیچ چیزی فکر نمیکند، سرِ ساعتِ مقرر، نه حتی نیمساعت آنورتر یا اینورتر، میآیند لشکرکشی. آخر وقتی من، آنها را میبینم، چه فکرِ دیگری میتوانم بکنم؟ جز آنچه هستند و وقیحانه هم اصرار دارند باشند، چه میتوانم بیندیشم؟ میتوانم به شخصیتشان فکر کنم؟ میتوانم به نظریاتشان در موردِ پرسشهای بنیادینِ هستی فکر کنم؟ میتوانم با آنها به بحث بر سر مدرِک و مدرَک بنشینم؟ آنها از چندین و چند بعدی که ما آدمها داریم و میتوانیم داشته باشیم، یکی را گرفتهاند و در آن شدهاند کر و کور. جای دیگری را نمیبینند. من اما اینطور نیستم. اگر آنها، تمامِ روزشان، تمامِ شبشان، به همین است که پوچهدف، دلبرتر، خواستنیتر، هوسانگیزتر باشند و با بقیهی همتاهای ماشینی و غیرِ ماشینی خود، میجنگند، به هیچ هم نمیرسند، من که این کار را نمیکنم. اگر آنها هیچ چیزی جز جسمشان و خواستههای پستِ جسمشان نمیشناسند، _اگر میشناسند_ که تازه آن هم قرار است صیدِ یکی مثلِ من شود _با این تفاوت که جای فکر، عمل میکند_ من که اینطور نیستم. مثلِ آن شکارچیهای دیگر هم نیستم. آنها در آخر، خودِ این تن، این بدن، این گوشت و پوستهای بزک شده را چنگ میزنند. اما من نه. فقط نیمساعت میآیم، زودتر از آنها هم میآیم سرِ قرارِ نداشتهی تکراری خودشان که به من هم مربوط نیست. مینشینم اینجا، لبِ این حوض، با کسی هم کاری ندارم. شفق را تماشا میکنم. تنها نیمساعت، آن هم دمِ غروب که همه جا سرخ رنگ است. اما آنها تمام روز، شهوت در تنشان و تمام شب، بیرونِ تنشان و این غروبها، مابینِ تنهاشان میچرخد. اگر کسی هم حقِ شکایتی داشته باشد، آن، همین حوض است. بقیهی شبم، بقیهی روزم، هیچ فکر کردهای بر من چه میگذرد؟ تو فقط همین نیمساعت از زندگی مرا میبینی و لاشهای نَجِسَم میانگاری و طوری که کسی بفهمد و نفهمد از اینجا بیرونم میکنی. اما هیچ میدانی من چهقدر تنهایم؟ هیچ میدانی تمامِ آن لحظههایی که آن هرزههای کثیف و آنهایی که سراسرِ زندگی خامِشان، فقط همین نیمساعتِ من است، به هر چه بهتر بودنِ بدیهایشان _میخواهم بگویم فکر میکنند اما آنها مگر فکر هم میکنند؟_ میپردازند، من چه میکنم؟ فکر میکنم. آری! تنها هستم و فکر میکنم. شغل من همین است: میاندیشم. آنقدر که از همهی این دنیا حالم به هم بخورد. این دنیا که بدون نظریههای من دنیاست! این دنیا که آنقدر پُرَش کردهاید، دارد میترکد. پس بهتر نیست خودت را همراهِ آن بقیه بریزی در سطلِ آشغال؟
افتاد بیرونِ سطل. زیر چشمی نگاه کردم. نه! افتاده بود توی سطل. خیلی ماهرانه این کار را انجام داده بود. با آن فاصلهای که از سطل داشت بیآنکه آنرا نگاه کند، چشم بسته، پرتابش کرد و افتاد توی سطل. باید بیرون میافتاد. خونِ شقیقهام، اکنون درونِ سطلِ آشغال بود. من، مات و مبهوت بودم. کرخ شده بودم. به حرفهای او فکر میکردم. فکرهای احمقانه میکردم. او مدام حرف میزد. حرفهایش که به نظرم راست نمیآمد، باور میکردم. هیچکدام از حرفها که میگفت به اتفاقی که داشت بین ما میافتاد، ربطی نداشت. او کارِ مرا آسان کرده بود. من فقط گوش میدادم و گاهی سوال میپرسیدم.
باید یک شکلی آن دقیقههای سپری نشدهی آن نیمساعتِ اجباری، تلف میشد. گفتم میدانی همهی اینها به خاطرِ چیست؟ میگویم؛ به خاطرِ بچگی. به خاطرِ کودکی. من همیشه گفتهام. عادتهای آن دوران. کسی را میشناختم، بچه که بوده میرفته روی پشتِ بامِ خانهشان، از آنجا خانههای همسایه را دید میزده. به بهانهی کبوتر بازی میرفته و دید میزده. بزرگتر هم که شد، همینطور بود. عادت شده بود برایش. از این کار لذت میبرد. عادت است دیگر. آن موقعها از دیدن زنها و دخترهای لخت و نیملخت در همان محدودهی پشتِ بامِ خانهشان لذت میبرد و امروز هم از دید زدن هر کسی با هر لباسی در هر محدودهای.
پرسیدم فکر نمیکنی این، همان مردِ میانسالِ تحصیلکرده باشد که عصرها میآید و مینشیند لبِ آن حوض؟ گفت نه. این آن نیست. اما من فکر میکردم که این، همان باشد. حتی فکرهای احمقانهتری هم میکردم. فکر کردم، هیچکدام از اینها راست نیست. اما خیلی خوب باورم میشد. فکر میکردم همهاش دروغ است. اما باورم میشد. مگر باورِ من، معیارِ درستی بود؟ میتوانست همه چیز دروغ باشد و کاری هم به باورِ من نداشته باشد. اول فکر کردم که خودِ آن مردِ میانسال، برایش اینها را گفته. یعنی از بچگیاش و عادتهای آن دوران گفته، بعد هم از بزرگیاش. فکر کردم با همان وضعش، یک روزی آمده، نشسته روی همین صندلی دستهدار، روبروی همین آینهی کذایی و برایش آنها را تعریف کرده. آن هم فقط به خاطرِ اینکه این مرد، پشتِ سرش ایستاده بوده، تیغ را روی گردنش گذاشته بوده و فشار میداده و همین داستانهای تکراریاش را تعریف میکرده. مرد میانسال هم خواسته پا به پای او پیش برود که آنها را گفته. مثلِ من ساکت نبوده، فقط گوش بدهد و پیشِ خودش فکرهای احمقانه بکند. اگر هم چیزی گفته، آنرا همینجا، درست همان لحظه که شقیقهاش خراشیده شده و سرش به پایین فشار دادهشده، پیشِ خودش ساخته و چون لحظهای خون به مغزش نرسیده، بعد از مکثی، داستان را گفته. میدانستم که هیچکدام راست نبوده، باور کردنی بوده، اما ساختگی بوده تا آن نیمساعتِ اجباری، بهگونهای بگذرد. این مردِ میانسال که همان کودک است و هیچکدام، هیچوقت چشمچران نبودهاند هم، خونش درون این سطل است... نیمساعت داشت تمام میشد؛ من همچنان ساکت بودم. گمان میکردم او مدتهاست احتیاج به حرف زدن دارد. همچنین احتیاج به کسی که حرفهایش را بشنود. فقط شنونده! من خیلی خوب میتوانستم آن کس باشم. پس بهتر بود همانطور ساکت بمانم.
چیزی نگفتم. یادِ لحظهای افتادم که تلفن زنگ خورده بود. آن طرفِ خط کسی آرام پرسیده بود چهقدر طول میکشد؟ از همان اول هم با سوال شروع کرده بود؛ حتی پیش از آنکه بیاید. جواب داده بودم نیمساعت بیشتر نمیشود. از همان لحظه که وارد شده بود، پیش از آنکه بنشیند، قیافهی آدمهای مودب را به خود گرفته بود. از همان لحظه که وارد شده بود و نشسته بود روی این صندلی دستهدار و من آمده بودم بالای سرش، مجبورم کرده بود برایش حرف بزنم. «پای تلفن، عجب صدای قشنگی داشتی!» اینرا از توی آینه به من گفته بود و وادارم کرده بود ماجرای آن دختر را که صدای قشنگی داشت و به خاطرِ صدای قشنگِ خودم دوستم شده بود، تعریف کنم. اما، بعد از آن نیمساعتِ نفرین شده، میشنیدم این پسر که ادای آدمهای خوب را در میآورد و وقتی برایش چیزی میگفتم اصلا معلوم نبود میفهمد یا نه، فقط گاهی از روی عادت سوال میپرسید، در دلِ خود به من چه میگفت. خوب میدانستم حرفهایم را باور نمیکند. با اینکه تمامش راست است. اما باور نمیکند. شاید اگر به او میگفتم، آن شب که آن زن که به مردها میزد، همان که سهمِ نداشتهی من بود و آن مرد گنده را دیدم، نیمساعت نشده از همان راهی که رفته بودم، برگشتم و جرأت نکردم ماجراجوییام را ادامه دهم، کمی از حرفهایم باورش میشد. اما چیزی نگفتم.
ساکت بودم. میدانستم چهقدر میکشد. خودش به من گفته بود. اکنون که میدیدمش، با آن تیغ که در دستش بود، یادِ حرفش و صدایش میافتادم. میدیدم که آن تیغ، تبدیل به ساتوری شده و دارد تمامِ ساعتهای دنیا را _دنیا که یعنی همین کرهی زمین_ نصف میکند. تند و تند میزند و ساعتها را نصف میکند. هر ساعت، از زاویهای و قطری متفاوت، میشود دو نیم ساعت. یکی از آن نیم ساعتها را رها میکند. با همه، سرِ همان نیم ساعتِ باقی مانده، میجنگد... نیمساعت که شد، مردِ با تجربه آمد و پیش بندِ پسر را باز کرد. من تمامِ این مدت، منتظر بودم و ساکت آنها را تماشا میکردم. محوِ آنها بودم و اتفاقی که داشت بینشان میافتاد. با خودم فکر میکردم که چرا آنها هیچ حرفی با هم نمیزنند؟ حتی از چیزی که داشت مابینشان رخ میداد، هیچ نمیگفتند. به فکر رفته بودند، در فکرِ من. تمام که شد، پسر، گنگ و گیج، بیآنکه بفهمد زل زده است به آن آینهی کذایی، از روی صندلی دستهدار بلند شد. نوبت به من رسیده بود که بعد از آن انتظارِ اجباری و لذت از فکرهایی که هیچکس از آن با خبر نشده بود، بروم و بنشینم روی آن. از صندلی بدونِ دسته کنده شدم. به مردِ با تجربه، لبخند میزدم. سرگرمِ کارش بود. کتم را پایینِ ساعت، روی دیوار آویزان کردم. یادِ آن دخترهای رنگی افتادم. روی صندلی که نشستم هم یادِ آن دخترکِ حبس شده در آن اتاقکِ تنگ و تاریک و خفه. دستهایم را بیاختیار روی دستههای صندلی گذاشتم. به آینه نگاه کردم. نیمی از ساعتِ آویزان شدهی پشتِ سرم، در آن پیدا بود. کتِ من، زیرِ آن نبود. روبرو را نگاه میکردم. آینه را. زل زده بودم. خندهام گرفته بود. خودم را نمیدیدم. ترسیده بودم. پسر را میدیدم که از در خارج میشود. تنها چیزی که در آن کذایی معلوم بود، همین بود: پسر، که از در خارج میشد... من اما نبودم. گنگ هم نبودم. هر چه میگشتم، خودم را نمیدیدم. محو هم نبودم... اثری از من نبود.
پایان |
|